جدول نیمه‌تمام

مرتضی مشتاقی – ونکوور

برنامهٔ شعر و ادب در جریان بود. چند نفری که در صندلی‌های ردیف جلو نشسته بودند، آهسته از سالن خارج شدند. نگاهی به ساعتم انداختم. چشم‌هایم به سخنران بود، اما دیگر چیزی نمی‌شنیدم، هنوز نگران بودم. ذهنم مشغول قراری بود که با دوستان داشتم. زمان به‌سرعت پیش می‌رفت. چند نفر دیگر با سروصدا از ردیف پشت، سالن را ترک کردند. کمی شجاعت پیدا کردم. نگاهی معنادار به سه دوستی که اطرافم نشسته بودند، انداختم. کسی که نزدیک‌تر بود، آهسته در گوشم گفت: «پنج دقیقهٔ دیگر». 

مجری برنامه از ادیبی که علاقهٔ فراوان به او داشتم، دعوت به سخنرانی کرد. در فاصله‌ای که او پشت تریبون قرار بگیرد، در میان کف‌زدن حضار، فرصت را مناسب دیدم و همراه دوستانم از سالن خارج شدم. نگاهی به سالن انداختم، نیمی از صندلی‌ها خالی شده بود.

 اولین‌بار نبود که مراسم ادبی–هنری را برخلاف میل خود ناتمام ترک می‌کردم. بهتر است بگویم مجبور می‌شدم محل را ترک کنم!

در خبر آمده بود برنامه از ساعت ۴ تا ۷ برگزار خواهد شد. ساعت ۸:۳۰ همان روز هم قراری گذاشتم با دوستان قدیمی برای دیدن فیلمی در مرکز شهر. 

بین دو برنامه، یک ساعت و نیم کامل وقت بود. می‌توانستیم علاوه بر نشستن در قهوه‌خانه‌ای، با ۱۵ دقیقه رانندگی به‌راحتی خودمان را به سینما برسانیم. خوشحال بودم از یکشنبهٔ پرثمری که دو برنامهٔ دلخواه در آن گنجانده شده بود.

نیم‌ساعت زودتر خودم را به محل برنامهٔ اول رساندم. با دوستانی که از راه‌های دور و نزدیک آمده بودند، کمی وقت گذراندیم. ساعت چهار شد، اما برنامه آغاز نشد.

در پاسخ به سؤال ما، یکی از برگزارکنندگان توضیح داد: «هم‌وطنان را که می‌شناسید، همیشه دیر به برنامه‌ها می‌رسند.» با دلخوری خاصی ادامه داد: «انگار دیرآمدن پاره‌ای از فرهنگمان شده، نمی‌دانم کی می‌خواهیم درست شویم! به‌خاطر همین ما راه‌حل را در آن دیدیم که برنامه را نیم‌ساعت زودتر از شروع واقعی اعلام کنیم تا همه آمده باشند. رأس ساعت ۴:۳۰ آغاز می‌کنیم.» 

ساعت چهار، کمی بیش از نصف گنجایش سالن پر شده بود و جمعیت آمادهٔ دیدن برنامه بود. اما او راست می‌گفت، نصف کمتر سالن همچنان خالی بود. حالا مثل همیشه، هر کس برای این نقص فرهنگی پیشنهادی داشت و من که نگران برنامهٔ دوم خود بودم، فقط تکرار می‌کردم چارهٔ کار شروع برنامه رأس ساعت مقرر است. 

باز هم ساعت ۴:۳۰ برنامه شروع نشد. حالا برای احترام به عده‌ٔ زیادی که تازه به پارکینگ رسیده بودند، پانزده دقیقهٔ دیگر برنامه عقب افتاد. 

من و دوستانم حسابی کلافه شده بودیم. هر لحظه که انتظار می‌کشیدیم، خود‌به‌خود ناسزایی می‌شد به من که به‌موقع آمده بودم. 

زمان به‌سرعت می‌گذشت. آنتراکت که قرار بود ۲۰ دقیقه باشد، ۳۵ دقیقه طول کشید، ساعت شده بود ۶:۵۰، و در بروشور، یک ساعت و نیم برای قسمت دوم برنامه‌ریزی شده بود. اگر دقیق پیش می‌رفت و سخنرانان از وقت تعیین‌شدهٔ خود بیشتر صحبت نمی‌کردند، که در قسمت اول کرده بودند، ساعت هشت و بیست دقیقه برنامه تمام می‌شد. این یعنی خراب‌شدن یکشنبهٔ من، و از همان موقع دل‌شوره سراغم آمد.

از نیمهٔ دوم برنامه با آنکه چشمم به سخنران بود، انگار جای دیگری بودم. سخنران آشنا نبود، هر که بود، انگار فقط یک جمله را تکرار می‌کرد: «ما ملتی هستیم با دو هزار و پانصد سال تاریخ، با نیم ساعت تأخیر». همه ‌خندیدند، دست ‌زدند، اما من دلم می‌خواست گریه کنم. سخنران بعدی شاعری بود خوش‌ذوق، نمی‌دانم چه شعری می‌خواند، اما فقط یک مصراع می‌شنیدم: «از ماست که بر ماست». سخنران بعدی از فرهنگ برتر و پرافتخار کشورمان گفت و من فکر می‌کردم، تأخیرهای مکرر کجای این فرهنگ والا جا دارد؟!

مجری برنامه از ادیبی که علاقهٔ فراوان به او داشتم، دعوت به سخنرانی کرد. در فاصله‌ای که او پشت تریبون قرار بگیرد، در میان کف زدن حضار، فرصت را مناسب دیدم و همراه دوستانم از سالن خارج شدیم. نگاهی به سالن انداختم، نیمی از صندلی‌ها خالی شده بود، اما برنامه همچنان ادامه داشت.

ارسال دیدگاه